سلام من بلد نیستم به زبون ادمای زمینی حرف بزنم برا بابا و مامانم میگم بعد اونا به زبون خودتون مینویسنش ظهر ۱۹/۱۲/۱۳۹۲ از خواب بیدار شدم مثل همیشه شروع کردم به کنجکاوی و گشتو گذار تو خونه خودم یادم نبود که ناخونام بلند شدن بعد با ناخن زدم به کیسه خوابم ناگهان ضربان قلب مامانم بالا گرفتو شروع کرد به گریه کردن فهمیدم که دسته گل به اب دادم اخه قرار بود ۱/۱/۱۳۹۳ به دنیا بیام و ... تو بیمارستان دکترا خیلی به بابام استرس دادن اما به لطف خدای مهربون من سالم به دست والدینم رسیدم اینجوری شد که من شدم نیکا دختر خوب بابا و مامان ...